هواتو کردم

خسته‌ام از این روزهای پوشالی ... میان این همه همهمه جای تو خالی


آه از آن رفتگان بی‌برگشت ...

می‌دونید، آدمیزاد وقتی وسط جمع و شلوغیه حواسش نیست، میتونه‌ غم‌هاش رو لابه‌لای آدم‌ها قایم کنه و بخنده، میتونه وسط شلوغی خودش رو جا بذاره و بره، اما امان از شب، امان از اون وقتی که توی تاریکی اتاق با خودش، خودِ خودش تنها میشه. اون لحظه‌ است که غوص می‌خوره وسط غم‌هاش، موج غم پشت سر هم سیلی میزنه به صورتش.
دیشب وقتی جمله‌ی حاجی «افسوس از رفتن استوانه‌های خانوادگی» رو خوندم و بعد کلیپ سایه پخش شد، بغضم شکست. توی سرم تاریخچه‌ها مرور شد، ۳۰ دی عمه، ۲۰ فروردین عمو، ۱۲ اردیبهشت بی‌بی.
حس تلخیه اون لحظه‌ای که از خودت میپرسی واقعا دیگه نیستن؟ مثل سمی که ذره ذره مزه‌اش کنی، مثل خنجری که کم‌کم توی قلبت فرو کنن.
صبح از خودم پرسیدم که یعنی دیگه هیچ‌وقت عمه پشت در حیاط نیست که بگه «عباس ایخاس بیا، گفتُم مُنم ببر کوکامه ببینُم»؟ عمو حاجی نیست که از وقتی پات رو توی اتاق میذاری باهات شوخی کنه؟ بی‌بی نیست که با اون کمر خمیده‌اش توی حیاط قدم بزنه، صبح‌ِ سحر بوی نون و تخم مرغ و کره‌ی محلی‌اش همه‌جا فِر بگیره و صدا بزنه «بیاین ناشتا بخرین»؟ همه رفتن؟! آخ، حالا دیگه از خشت به خشت خاطرات بچگیم غم چکه می‌کنه، هر گوشه‌ی دلم جای رفتن یکی شرّه کرده. چقدر درست نوشتن که «ما برای جا دادن این همه اندوه، نیازمند قلب‌هایی به مراتب بزرگ‌تر بودیم.».
باز کن پنجره‌ها را که نسیم
روز میلاد اقاقی‌ها را
جشن می‌گیرد
و بهار
روی هر شاخه ، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است!

همه‌ی چلچله‌ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه‌ی جشن اقاقی‌ها را
گل به دامن کرده است!

باز کن پنجره‌ها را ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ‌ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست
توی تاریکی شب‌های بلند
سیلی سرما با خاک چه کرد؟
با سر و سینه‌ی گل‌های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه‌ی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمن‌زار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه‌ی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی‌ها
جشن می‌گیرد!

خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره‌ها را
و بهاران را باور کن...
آرشیو مطالب
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan